ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستانسرا بگو ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار اشنا سخن اشنا بگو بر هم چو میزد سر زلفین مشکبار با ما سر چه داشت زبهر خدا بگو گر دیگرت بران در دولت گذر بود بعداز ادای خدمت وعرض دعابگو هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گنه گدا بگو بر این فقیر نامه محتشم بخوان با این گدا حکایت ان پادشاه بگو
چه زیبا و به یادماندنی بود ان روزی که قدمهایم را بر روی خاکت گذاشتم لحظه ای که وارد سرزمینت شدم در فضای تو معنویت وعشق وصفا وصمیمیت را احساس کردم به یاد اون رزمنده ای افتادم که اینقدر در نیمه شب ها یت ناله ومناجات وسوز حال داشت که تونست بالاخره امضای رفتنشو بگیره طلاییه واقعا چه طلایی! اینجا دیگه رنگی از دنیا نیست هرچه هست صبغه الله وچه قشنگه رنگ خدا کاش میشد ...