یکی نبود،دو تا نبود ،خیلی بودن،خیلی با صفا بودن،پر از عشق وبا محبت بودن،دلشون لک می زد برای این که خودشونو فدای تو کنن.ازهر فرصتی استفاده میکردن تا خودشونو به تو نشون بدن. شاید بتونن رضایت تو رو بدست بیارن و ازت یک امضای رسیدن به لقاء تو بگیرن .هنوز یادمه هر وقت موقع عملیات می شد موقع دعا چنان با همه وجودشون تو رو میخوندن، به طوری که تو گریه هاشون یک التماسو خواهشی میدیدی. بعضی هاشون مثل مادرای بچه مرده گریه میکردن .اخه فهمیده بودن که اگه نگاه خاصه ی تو شامل حالشون بشه اونا رو بسه. آخی خدا جون...